فقط برای امروز

فقط برای امروز زندگی می کنم فقط برای امروز در پرهیز می باشم

فقط برای امروز

فقط برای امروز زندگی می کنم فقط برای امروز در پرهیز می باشم

ویپاسانا

یکی از بهترین اتفاقات زندگی من گذراندن دوره ویپاسانا بود... دوره اقامتی ده روزه ... سکوت شریفه... روزی 11 ساعت مراقبه و ذهنی که با دیسیپلین بی نظیر دوره از پراکندگی جمع می شود تا جسم را مشاهده کند.. مشاهده حسهای خوب و بد...

در مراقبه ویپاسانا می گویند همه دنبال حس خوب هستند اما راهش تخدیر حسهای بد نیست بلکه فقط مشاهده... کمی استقامت کنی به حسهای بدت نگاه کنی مثل بارباپاپا عوض می شود تبدیل میشود به حس خنثی و در نهایت خوب و بعد می فهمی که چه ناپاینده و گذرا هستند .

تجربه تغییر حسها بی نظیر است در آزمایشگاه بدنت می نشینی یکساعت در وضعیتی ثابت (ادیتتانا)‌و وقتی دردهای خردکننده پایت (هنوز نمیدانم چرا اولین جایی که صدایش در می آید پاست)‌ در لحظه ای که فقط داری نگاهشان میکنی یکهو تغییر وضعیت می دهند انگار نه انگار که لحظه ای پیش پایت داشت می شکست!! چیزی در درونت ابهت همه رنجهایت را فرو می ریزد... و بعدها ابهت خوشیهایت هم زیر سئوال می روند... و بعدترها حس صرفنظر از خوب و بدش می شود یک چراغ راهنما .. برای همین است که مراقبه گران ویپاسانا هرگز خود را تخدیر نمی کنند نه با سکریات نه با مواد مخدر یا قرصهای آرامبخش ...

حتی بعضی خود را در شرایط سخت قرار میدهند مثل مرتاضان مثلاً در سرمای زمستان با یک لباس نازک به مراقبه می نشینند یا در گرمای صحرا مثل صوفیان لباس پشمی می پوشند یا ریاضتهای دیگر... برای اینکه  حسهای سرکوب شده از اعماق بدن بیرون بیایند و بعد مشاهده اشان کنند... همه موقعیتهایی که انسانهای دیگر آن را سختیها و رنجهای غیرقابل تحمل میدانند برای یک یوگی و یک مراقبه گر فرصتی برای خودآگاهی و رویارویی با حقیقت وجودش است.

 اینها را نمیگویم که رنجهایمان را توجیه کنیم یا خود را به قصد به رنج بیاندازیم (این افراط و تفریط است بنظرم)... موضوع اینست که  باید مشاهده گر باشیم حتی در شادیها... و رنج و شادی هر دو وسیله ای هستند برای درک ناپایندگیشان... ولی انگار کار با حسهای زمخت راحتتر است و در مراقبه اولین چیزی که بیرون میریزد و ما را متوجه خودش میکند حسهای بد است!!

نیازی به افراط و تفریط هم نیست چون تمرین آن در زندگی روزمره بسیار ساده است.. هر روز کلی موقعیت وجود دارد که میتوانیم آن را تجربه کنیم:

وقتی در صف نان ایستاده ای و صف به کندی پیش می رود و انتظار خسته ات کرده فرصت را غنیمت بدان و برو حسهای بدت را شکار کن... وقتی دلت تنگ کسی است حسهایت را تماشا کن و رنجت را کامل بررسی کن... وقتی کلام سختی شنیدی قبل از واکنش، دردش را حس کن یکجایی در بدنت درد میگیرد مطمئن باش (شاید بارها شنیدیم که میگه یه حرفی بهم زد که تا ته دلم را سوزوند!) ولی اینقدر درگیر واکنش میشیم که با درد مواجه نشیم... وقتی در ترافیک گیر کرده ای... وقتی رنج انسانی دیگر را می بینی بجای فرار به سوی اینکه ببینی از تو چه کاری بر می آید اول رنج خودت را شناسایی کن...
و تا دلت بخواهد در جامعه ما رنج وجود دارد و آزمایشگاه مناسبی است برای دریافت حسهای زمخت...

بعد که شکارچی خوبی برای حسهای بدت شدی کم کم حسهای لطیف و خوب هم در تیررس نگاهت قرار میگیرد.. حسهایی که از تماشای یک منظره زیبا داری... گرمای خورشید بر بدنت در یک روز سرد.. یا خنکای یک نسیم در یک روز گرم.. حتی حس پوستت موقع شستن دستهایت، لذت غذا خوردن.. آگاهی از تمام لذتها... (نه لذت تخدیر که اصلاً طبیعی و واقعی نیست)

تا اینکه شاید یک روز بنگالا را تجربه کنیم...جایی که نه حس خوب هست نه حس بد ... رهایی است و تماشا  (من که تجربه اش نکردم فقط وصفش را از آنها که تجربه کرده اند شنیده ام)